اختلافات مضر است. هم اختلافات بین مسئولین مضر است؛ هم بدتر از آن، کشاندن اختلاف میان مردم مضر است. این را من به مسئولین، به رؤسای محترم هشدار میدهم... به آنها هشدار میدهم، مراقب باشند. کار خودشان را بکنند، اختلافات را به میان مردم نکشانند، چیزهای جزئی را مایهی جنجال و هیاهو و استفادهی تبلیغاتی دشمن و خوراک تبلیغاتی رادیوهای بیگانه و تلویزیونهای بیگانه نکنند... مهم این است که همهی ما بدانیم مسئولیتی داریم، همهی ما بدانیم موقعیت حساسی داریم.
... اختلافات را نباید علنی کرد؛ اختلافات را نباید به مردم کشاند؛ احساسات مردم را نباید در جهت ایجاد اختلاف تحریک کرد... هر کسی احساسات مردم را در جهت ایجاد اختلاف به کار بگیرد، قطعاً به کشور خیانت کرده. ۱۳۹۱/۸/۱۰
دوشنبه 2 فروردین 1395 | 08:58 |
ساقی مهر
|
از مكتب انقلاب دریافتهای متنوعی وجود دارد اما دریافت ما از حقیقت انقلاب، مكتب احمدینژاد است و ما باید از این به بعد مكتب احمدینژاد را به مردم معرفی كنیم.
سه شنبه 27 بهمن 1394 | 06:27 |
تک نوشت
|
آن شب صدای خنده و آواز از ساختمان بلند بود. سروصداها ناگهان حس کنجکاوی حیوانات را برانگیخت، میخواستند بدانند در آنجا که برای اولین بار بشر و حیوان در شرایط مساوی کنار هم هستند، چه میگذرد. همه تا آنجا که ممکن بود بیصدا به باغ رفتند. دم در وحشت زده مکث کردند. اما کلوور جلو افتاد. حیوانات آهسته دنبالش رفتند و آنها که قدشان میرسید از پنجره داخل اتاق را نگاه میکردند.
آنجا دور میز دراز، شش زارع و شش خوک ارشد نشسته بودند. ناپلئون در صدر میز نشسته بود. به نظر میرسید که خوکها در کمال سهولت بر صندلی نشستهاند. پیدا بود که سرگرم بازی ورق بودهاند و موقتاً از ادامه آن دست کشیدهاند تا گیلاسی بنوشند. سبوی بزرگی دورگشت و پیمانهها دوباره از آبجو لبالب شد. هیچکس متوجه قیافههای بهت زده حیوانات در پشت پنجره نشد.
آقای پی لکینگتن مالک فاک سوود گیلاس به دست برخاست و گفت قبل از آنکه گیلاسشان را بنوشند بر خود فرض میداند که چند کلمه به عرض برساند. گفت برای شخص او و به طور قطع برای همه کسانی که شرف حضور دارند جای منتهای مسرت است که میبینند دوران طولانی عدم اعتماد و سوءتفاهم سپری شده است. زمانی بود خود او و یا حاضرین خیر، بلکه دیگران، اگر نگویی به دیده عداوت، باید گفت به چشم سوءتفاهم و تردید به مالکین محترم قلعه حیوانات نگاه میکردند. حوادث تأثرآوری پیش آمد، افکار غلطی پیدا شد. تصور میرفت که وجود مزرعهای متعلق به خوکان و تحت اداره آنها غیرطبیعی است و ممکن است موجب ایجاد بینظمی در مزارع مجاور شود. بسیاری از زارعین بدون مطالعه و تحقیق چنین فرض میکردند که در چنین مزرعهای روح عدم انضباط حکمفرما خواهد شد. از بابت تأثیری که ممکن بود بر حیوانات و حتی کارگران آنها گذاشته شود، نگران و مضطرب بودند. اما تمام این سوءتفاهمها در حال حاضر از بین رفته است. حالا از حضار تقاضا دارم بایستند و گیلاسهایشان را پر کنند. در خاتمه گفت همه هورا کشیدند و پا کوبیدند. «همه به خاطر ترقی و تعالی قلعه حیوانات بنوشیم» ناپلئون چنان به وجد آمد که بلند شد و قبل از نوشیدن، گیلاسش را به گیلاس پیل کینگتن زد.
وقتی صداهای هوراها فروکش کرد ناپلئون که هنوز سرپا بود اعلام کرد که وی نیز چند کلمه برای گفتن دارد. مانند تمام نطقهایش این بار نیز مختصر و مفید صحبت کرد. گفت، او نیز به سهم خود از سپری شدن دوران سوءتفاهمها مسرور است. مدتی طولانی شایعاتی در بین بود که وی و همکارانش نظر خرابکاری و حتی انقلابی دارند، مسلم است که این شایعه از ناحیه معدودی از دشمنان خبیث که دامن زدن انقلاب را بین حیوانات سایر مزارع برای خود اعتباری فرض کرده بودن انتشار یافته است. هیچ چیز بیش از این مطلب نمیتواند از حقیقت به دور باشد. تنها آرزوی شخص وی، چه در زمان حال و چه در ایام گذشته، این بوده است که با همسایگان در صلح و صفا باشد و با آنان روابط عادی تجاری داشته باشد.
گفت به نطق غرا و دوستانه آقای پی لکینگتن فقط یک ایراد دارد و آن این است که به قلعه، قلعه حیوانات خطاب کردند. البته ایشان نمیدانستند، چون خود او برای اولین بار است که اعلام میکند اسم قلعه حیوانات منسوخ شد و از این تاریخ به بعد قلعه به اسم مزرعه مانر که ظاهراً اسم صحیح و اصلی محل است خوانده میشود. در خاتمه گیلاسهای خود را لبالب پر کنید آقایان! من هم مثل آقای پی لکینگتن از حاضرین میخواهم که گیلاسهای خود را برای ترقی و تعالی مزرعه بنوشند، ناپلئون گفت «آقایان به خاطر ترقی و تعالی مزرعه مانر بنوشید» اما به نظر حیوانات که از خارج به این منظره خیره شده بودند چنین آمد که امری نوظهور واقع شده است. در قیافه خوکان چه تغییری پیدا شده بود؟ چشمهای کم نور کلوور از این صورت به آن صورت خیره میشد. بعضی پنج غبغب داشتند، بعضی چهار، بعضی سه. اما چیزی که در حال ذوب شدن و تغییر بود چه بود؟
کف زدن پایان یافت و همه ورقها را برداشتند و به بازی ادامه دادند و حیوانات بیصدا دور شدند. چند قدم که برنداشته بودند که مکث کردند. هیاهویی از ساختمان بلند شد. با عجله برگشتند و دوباره از درزهای پنجره نگاه کردند. نزاع سختی درگرفته بود. فریاد میزدند، روی میز مشت میکوبیدند، به هم چپ چپ نگاه میکردند، و حرف یکدیگر را تکذیب میکردند. سرچشمه اختلاف ظاهراً این بود که ناپلئون و پیل کینگتن هر دو در آن واحد تک خال پیک سیاه را رو کرده بودند. دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود. دیگر این که چه چیز در قیافه خوکها تغییر کرده، مطرح نبود.
حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند.
*بخش پایانی کتاب قلعه حیوانات.
سه شنبه 22 دی 1394 | 18:32 |
کتاب نوشت
|
بیرون ایستاده بودم با یک پر سبز رنگ! به عنوان راهنمای باب احمد بن موسی؛ یعنی زائران از در خروجی وارد نشوند، آقایان و خانمها از درهای مخصوص به خودشان وارد شوند و افرادی که وسایل غیرمجاز دارند به امانت داری راهنمایی شوند.
-حاج خانم از این طرف.
- خوش آمدید!
- حاج آقا بفرمایید!
- ساکتون رو تحویل امانت داری بدین!
- قبول باشه!
یکی از خانمهای خدام، یک جوان خارجی را آورد، فهمیده بود که جوان میخواهد برود دروازه قرآن؛ دست و پا شکسته ازش پرسیدم با اتوبوس میخواهد برود یا تاکسی، گفت اتوبوس! ساعت هفت صبح اتوبوسی نبود! راهنماییاش کردم بیاید داخل تا با امور زائرین خارجی هماهنگی کنیم و حرم گردی مختصری هم داشته باشد.
توی گیت کسی به زبان مسلط نبود و همه با زبان فارسی و ادا اطوار با جوانک صحبت میکردند.
- بیا بشین.
-بفرمایید.
-چای میخوری؟ یا قهوه؟
اصلاً ما قهوه نداشتیم!!
پرسیدم tea؟ سرش را تکان داد!
در بین آن جمع و با دانستن چند کلمه انگلیسی احساس میکردم به مکالمه انگلیسی مسلط هستم!
ازش پرسیدم از کجا آمدی؟ گفت پاریس، گفتم تنها آمدی، گفت yes.
حالا مثل یک مترجم همزمان، مکالمه دو جملهای را برای بقیه ترجمه کردم!
تا چایی خورد، خادم بینالملل آمد و رفتند حرم گردی.
بعدتر دو آقا و یک خانم خارجی آمدند و میخواستند بروند داخل، روند این است که منتظر بمانند تا خادم بینالملل بیاید، معمولاً هم راهنمایی میشوند تا توی گیت بنشینند.
سهتایی داشتند میآمدند به سمت ورودی آقایان. لحظات کند و متوقف شد، خانم نمیتوانست از این در وارد شود و من نمیتوانستم «حاج خانم» خطابش کنم! هیچ کلمهای توی ذهنم نبود، آخر هیچ پیش زمینهای از این اتفاق نداشتم!
-مادام!
همین را گفتم! ایستاد، حالا قفل شده بودم که چه بگویم و چه طوری بگویم که متوجه بشود! چه جوری بگویم باید از آن در وارد شود، چه طور بهش میگفتم که به خودش و همراهانش بر نخورد؟ توی ذهنم هیچ مترادف انگلیسی نبود! ورودی خواهران... در... خانمها... زنان...گفتم: woman door ... و با پر اشاره کردم به همان طرف! فهمید! گفت oh yes woman door لبخندی زد و رفت!
دو آقا را بردم داخل گیت، تا وارد شدیم خدام که تسلط من بر زبان واقف شده بودند! گفتند بپرس از کجا آمدهاند؟
گفتند که از آلمان آمدند؛ یعنی جواب دادن جرمن؛ یکی گفت نیجریه؟ گفتم آلمان!
چایی خوردند و رفتند. من هنوز در فکر woman door بودم!
شنبه 21 آذر 1394 | 21:39 |
روز نوشت
|
حالا یک و نیم سال از تأسیسش میگذرد، وام نیکو؛ صندوق قرضالحسنه دوستانهی مجازی که برای پاسداشت واقعی سنت قرضالحسنه راه اندازی شد.
امروز و با پرداخت بیست و سومین وام، یک دور از پرداخت وام به اعضا به پایان رسید و جمعاً سی و سه میلیون وام که تنها با همکاری و همدلی اعضا میسر شد، پرداخت گردید.
وام نیکو یک تجربهی شیرین از همکاری ست، افرادی که حتی همدیگر را ندیدهاند اما تعهد، مسئولیت پذیری و نیت خیر در یاری رساندن به یکدیگر، باعث شد کنار هم، یک کار جمعی ِ دارای ثواب را انجام دهند.
از ماه آینده، دور دوم پرداخت وام با مبلغ بیشتر و اقساط طولانیتر، شروع میشود و انشا الله لطف خداوند همچنان شامل حال وام نیکو و اعضای نیک اندیش آن، باشد.
اگر شما میخواهید به وام نیکو بپیوندید، اولین قدم داشتن یک معرف بین اعضای وام نیکو است و بعد از آن پرداخت حق عضویت که تا ۲۵ آذر ماه پانصد و شصت هزار تومان میباشد.
طرح تشویقی عضویت با تقسیط حق عضویت هم به امید خدا تا پایان سال اجرا خواهد شد.
سامانه اطلاع رسانی وامها و اقساط هم در حال برنامه نویسی است و امیدوارم به همین زودیها افتتاح شود.
تارنما، سامانه پیامک، ایمیل و کانال تلگرام هم فعال و منتظر نظرات و پیشنهادها است.
جمعه 6 آذر 1394 | 22:45 |
وام نیکو
|
توی این فرصتهای محدود و در هفتهی بسیج آمدم پشت سیستم تا از بسیج بنویسم با این عنوان که: بسیجی یعنی محبت.میخواستم توضیح بدهم که در این دوره و زمانه هر کسی که لبخندی به لب دارد و با مردم با محبت و مهربانی برخورد میکند، بسیجی است! موقع نوشتن، افکار پراکندهای به سراغم آمدم و چند مطلب خاک خورده به یادم آمد تا نظراتم را در مورد تیتر بالا بنویسم. موارد زیر بیشتر موارد محتوایی و فردی هستند وگرنه عدم برنامهریزی، عدم سیاستگذاری مناسب، اتلاف هزینههای عمومی، عدم شناخت مخاطب، سوء مدیریت، درگیریهای درونی، نگاههای بخشی و کاسبکارانه، تلاش برای پیشبرد اهداف شخصی، کسب شهرت، خودنمایی و ... را نیز میتوان به این فهرست اضافه کرد. راهنمای چپ، گردش به راست!راستش این است که حرف و عملمان با هم یکی نیست، به چیزهایی که منع میکنیم، عاملیم! به صورت خوشبینانه، از روی غفلت و در حالت بدبینانه، از ذات پلید! برای دیگران رعایت بیتالمال واجب است اما نوبت خودمان که برسد صلاح میدانیم! برای دیگران صحبت با نامحرم اشکال دارد ولی قهقههی ما، دارای ثواب هم هست! بیخود کتمان نکنیم، اگر کمی دقیقتر نگاه کنیم خودمان هم دچار این تناقضات گفتاری و رفتاری هستیم!من آنم که رستم بود پهلوان!کارهای فرهنگی با یک پیشفرض نانوشته انجام میشود؛ ما از دیگران بهتریم و باید دیگران را به راه راست که راه خودمان هست، هدایت کنیم! این یک آفت بزرگ است! ما خودمان را بچه مثبت کلاس میبینیم و بقیه را شاگردهای تنبل! اگر از این غرور و خودبرتربینی دست برمی داشتیم و گاهی هم فکر میکردیم دیگران چقدر از ما بهترند، اوضاعمان خیلی بهتر از اینها بود! هنوز هم هستند کسانی که میخواهند برای مردم برنامه ریزی کنند! ما فقط هنرمان این باشد که شیشهها را پاک کنیم، مردم بهتر از ما میبینند!ترازوی کاهش وزن!بیش از آن که نتیجه محور باشیم، فعالیت محور شدهایم، ملاک سنجش فعالیتهای فرهنگی، تعداد برگزاری همایش، تریبون، سخنرانی و این طور مسائل آماری است، بعضی به تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت دلخوشند و بعضی به آمار اعضای بسیج! شاید نشود معیارهای کیفی را کمی محاسبه کرد ولی روند آمار و گزارشی فعلی، چیزی جز زایل شدن بیتالمال و انرژی افراد نیست. شاید مثال خریدن ترازو برای کاهش وزن، مثال خوبی برای این نوع فعالیتها باشد.وقتی باران نیستیم!ما فقط با خودمان خوبیم! اخلاق خوب ما فقط برای خودمان است، اگر یک نفری در مورد نظام حتی شبهه هم داشته باشد، پاچهاش را میگیریم و هیچ وقت دلمان باهاش صاف نمیشود! اگر کسی موافق خط سیاسی ما نباشد، اگر کمی نسبت به سخنان رهبری نقد داشته باشد یا کمتر اختلافی در زمینههای مذهبی و سیاسی با ما داشته باشد، دیگر آدم نیست! دیگر لایق خوش اخلاقی ما نیست! دیگر نباید تحویلش گرفت! ما نتوانستیم باران باشیم! نتوانستیم بدون قضاوت بباریم!ای عشق ویران میکنی!پیش فرضهای کاذب، فرصت انسان دوستی را از ما گرفته است! برای هر تعاملی لازم است که ما انسانها را دوست بداریم! آنها را عزیز بداریم مثل عزیزان خودمان! ما نتوانستیم عاشق آدمها باشیم! نتوانستیم آدمها را دوست بداریم! ما حتی برای دوستان خودمان عاشق نبودیم! ما نتوانستیم «سرشار از عشق به فرد» باشیم! ما نفهمیدیم انسانها جانشین خدا روی زمین هستند! ما از عظمت انسانها غافل بودیم و عاشق نشدیم!*از عزیزانی که مطالب وبلاگ را بازنشر میکنند، سپاسگزارم. و خواهشمندم اگر قرار است مطلب بازنشر شده را به توصیه یا تشر این و آن را حذف کنید، از همان اول با آنها هماهنگی لازم را به عمل آورید!
یکشنبه 1 آذر 1394 | 19:59 |
روز نوشت
|
مقدمه کوتاهش این میشود که چهارشنبه یک سری فرم تحویل امور خدام شاهچراغ دادم، جمعه در یک کلاس مختصر و عمدتاً دارای مباحث تاریخی شرکت کردم و یکشنبه لباس خادمی افتخاری را تحویل گرفتم! پنجشنبه اولین روز کاری را گذراندم و رسیدم به شب چهارم محرم که به صورت فوقالعاده باید حضور میداشتم. البته هنوز نمیدانم چرا بعد 28 سال زندگی، تازه به این فکر افتادم؟!قرارمان ساعت هفت شب بود تا هر وقتی که مراسم در شاهچراغ ادامه یابد، کلاً اطلاع رسانی و هماهنگی بسیار ضعیف است، امشب هم، نه معلوم است چه کاری باید بکنیم و نه معلوم است کجا باید باشیم. چند نفری پشت میز نشستهاند و منتظرند تا خدام بیایند، یکی اسم را یادداشت میکند و میگوید کجا باید بروند، یکی کد خدام را مینویسد، یکی هم ژتون و کارت غذا میدهد، در آخر هم بسته به جایی که باید بروند، حمایل و یا پر، تحویل داده میشود.
وقتی میرسم، دو نفر کنار میزها دارند پچ پچ میکنند، یکیشان سر و وضع متعارفی ندارد و با لهجهی عجیبی صحبت میکند، دارند سر این که یک نیرو برای پذیرایی داشته باشند با نفر اول چانه میزنند، نفر اول مرا که میبیند میگوید بیا ایشون برای شما! اسمم را مینویسد و به بغل دستی میگوید بنویس کمک پذیرایی!
آقای کاف، مرا تحویل میگیرد و میگوید برویم، وسط راه یکی از مسئولین امور خدام افتخاری، آقای کاف را میکشد کنار و میخواهد مثلاً خصوصی صحبت کند، از من عذرخواهی میکند و میروند آن طرف تر؛ در مورد این که دیشب وضعیت توزیع مناسب نبوده و خدام ناراضی بودند صحبت میکنند و آقای کاف میگوید امشب مشکلی پیش نمیآید و خودم بالای سرکار هستم.
از آقای کاف میپرسم چه کار باید بکنیم؟! میگوید: «باید بریم نون بیاریم!» اول فکر میکنم شوخی میکند، بعدتر که دادهها را میگذارم کنار هم، میبینم نه جای شوخی است و نه وقت شوخی و چون پذیرایی هستیم باید برویم نان بیاوریم!«با چی؟ از کجا؟»«با گاری، از وسط خیابون!»«خب من این لباسمو دربیارم؟!»«دربیار بذارش تو اتاقک دم در!»
لباسم را میگذارم توی اتاقک دربان باب الرضا (سردزک) کلید قفل گاری را تحویل میگیرم و میروم سراغ گاری که مثل ماشین یک شخصیت مهم، کنار کتابخانه آستان، تنهایی پارک شده است.
گاری را از توی پارک بیرون میآورم، انگار باورم شده که ماشین سوار شدهام! از باب الرضا خارج میشوم، آقای کاف منتظر ایستاده، کنارم میایستد و شروع میکنیم به هل دادن، کجا؟! دقیقاً توی خط اتوبوسها! چند باری خدا میخواهد که اتوبوس نمیکوبد توی گاری و لهمان کند! نمیدانم باید بخندم یا تعجب کنم یا چی؟!! وسطهای راه آقای کاف شوخیاش گل میکند و توی آن شلوغی داد میزند: بار! بار میبریم! نبود؟!
فرصت خوبی است که کمی اطلاعات جمع کنم: قرار است نان را بیاوریم، بعد کباب بیاوریم، بعد برویم توی آشپزخانه بگذاریم توی ظرف و بدهیم به خدام افتخاری که آمدهاند؛ هر شب این غذا توی آشپزخانه آستان پخته میشود ولی امشب غذا کم آمده و این وظیفهی خطیر به جناب کاف سپرده شده، دیشب هم عدس پلو با اعتراض خدام مواجه شده و امشب قرار است سنگ تمام بگذارند!چند متری مانده به شاهزاده قاسم، میپیچیم توی یک کوچه، چهارصد عدد نان آمده است! از نانوا تحویل میگیریم و میگذاریم روی گاری و دوباره حرکت میکنیم، توی خط اتوبوس! اتوبوسی از چند سانتی متری گاری عبور میکند، اتوبوسی میآید که با گاری تصادف کند که به خیر میگذرد! هر لحظه منتظرم که یکی از رانندگان فحشی بهمان بپراند.
بالاخره میرسیم به باب الرضا، سمت راست، همان طرف دارالشفای سابق، آخر کوچه، دارالضیافه ی آستان تأسیس شده، آشپزخانه هم همان جاست! نانها را پیاده میکنیم، گاری را میبرم سر جای خودش پارک میکنم و زنجیرش را وصل!
دیشب، آب هم سر سفره نبوده و مأموریت بعدی ما قبل از گرفتن کباب، تهیه و پر کردن کلمن است؛ میرویم شبستان امام خمینی و با یکی از خدام میرویم جایی که مثل انباری ست، کلمن را یک آقای دیگر برده، ما یک دبهی ده لیتری تحویل میگیریم. قبل رفتن آقای خادم به خاطر شکم آقای کاف، نرم افزار «بای بای شکم» را با «shareit» میفرستد به گوشی آقای کاف!
میرویم دفتر خدام و کلمن را از آقای دیگر تحویل میگیریم و میبریم به همان جایی که قرار است خدام افتخاری شام صرف کنند، کجا؟ همان جایی که بهار نکو سال اول عمرش آن جا بود! یاد شبی میافتم که با دوست عزیزم امین، سیستمهای آن جا را که قرار بود فردا افتتاح شود، بردیم و نصب کردیم. حالا از بهار نکو و از هزینههایی که آن جا شده بود، هیچ چیزی باقی نمانده!
در همین حین، گوشی آقای کاف زنگ میخورد و کسی آن طرف خط میگوید: کبابها آماده است بروید تحویل بگیرید. آقای کاف از من میپرسد: «گواهینامه داری؟»«دارم ولی همراهم نیست.»«عیبی نداره.»
میرویم از آبدارخانه معاونت اماکن، کیسههای سیاه رنگ تحویل میگیریم و میرویم پارکینگ آستان. آقای کاف سوییچ را تحویل میگیرد و میدهد به من، اشاره میکند به پیکان بار داغانی که در بدترین جای ممکن پارک شده است! میگوید: «بیارش بالا تا من بروم دستشویی و بیایم.»
اولین تجربهی راندن پیکانبار! تا ماشین را روشن کنم و راه و چاهش را یاد بگیرم و برای بیرون آوردنش کمی عقب و جلو کنم، آقای کاف رسیده و دست فرمان میدهد!
دوباره توی راه نمیدانم بخندم یا تعجب! من، پیکان بار شاهچراغ! کباب! میرسیم شیشه گری، مغازهی حاج مختار! مرد خوش اخلاقی که همهی نیروهایش را جمع کرده برای ۶۰۰ سیخ کباب، میگوید نیم ساعتی باید منتظر بمانید، آماده نشده! ادامه میدهد که ساعت پنج زنگ زدند و سفارش دادند و وقت کافی نداشته!
دو تا ظرف بزرگ کباب که دوتایش کل بار ماشین را میگیرد به اضافهی یک ظرف گوجه را بار میزنیم و میرویم شاهزاده قاسم که حالا بسته شده!
آقای کاف پیاده میشود و با سربازی حرف میزند، حوالهاش میدهد به مسئولشان، جناب، آدم خوش اخلاقی نیست، این را از راه دور و از حرکاتش میتوانستم تشخیص دهم، راضی نمیشود، آقای کاف، کارتش را در میآورد و چیزهایی میگوید؛ جناب، از سر استیصال دستش را تکان میدهد یعنی بروید. آقای کاف اشاره میکند که بیایم جلو، حرکت میکنم، همین موقع یک الگانس پلیس از روبرو میرسد و ناگهان از بلند گوی ماشین شروع میکند به داد و بیداد کردن: پیکان بار! کجا داری میای؟! این همه مأمور این جا چه کار داره می کنه؟!
اصلاً اعصاب ندارد! آن جناب بیاعصابتر، دوباره با دست اشاره میکند، الگانس ساکت میشود و ما خیلی آرام از کنارش رد میشویم!
من! پیکان بار شاهچراغ! کباب! پلیسی که از بلندگو سرمان داد میزد! مسیری که یک ماشین تویش رد نمیشود! بار را در دارالضیافه پیاده میکنیم، پیکان بار را بدون توجه به این که نفر بعدی چگونه بخواهد ماشین را بیرون بیاورد در جایگاهش (که با یک برگ آچهار مشخص شده) پارک میکنم و کلید را تحویل میدهم!
تا خودم را برسانم به دارالضیافه، چند نفری مشغول پر کردن ظروف با کباب و نان هستند، من میشوم مسئول کیسه کردن ظرفها!
در حال انجام عملیات گروهی بسته بندی، در حالی که هفت هشت نفر مشغول کارند و یک قطره آب هم نخوردهاند، آقای معاون و همراهان میآیند، سلام و علیکی و نان برمی دارند و میروند سراغ کباب و گوجه و لقمه میگیرند و نوش جان میکنند، پچ پچی هم میکنند، همراهان هم به تأسی از جناب معاون، برای خودشان لقمه میگیرند؛ از توی یخچال هم نوشیدنی برمی دارند و مینوشند تا خدایی ناکرده در گلویشان گیر نکند! خسته نباشیدی میگویند و میروند پی کارشان که حتماً مهم است.
سر تیم یادش میآید که ما هم آدمیم، یک کباب میگذارد لای نان، به چهار پنج قسمت تقیسمش میکند و به هر نفر یک تکه میدهد! دو آب معدنی کوچک هم میدهد که از تشنگی تلف نشویم! به هر کداممان یک قلپی میرسد!
سی و پنج کیسه هشتتایی تحویل ما میشود. بقیه به مکان نامعلومی منتقل میشود!
حالا وقت گاری آوردن است، اما نه آن گاری! یک گاری بزرگ که حدود دو متر طول و یک متر و نیم عرض دارد!! از همان جایی که قرار است توزیع صورت بگیرد یعنی بهار نکوی سابق!
با یک خادم افتخاری دیگر میرویم، گاری را از وسط دستههای عزاداری رد میکنیم و میآوریم؛ گاری پر میشود و دوباره همان مسیر را با مشقت بسیار و حضور بادیگاردها برمی گردیم!
حالا نوبت تقسیم غذا است، یک دفعه خدام صف میکشند! وظیفهای تعریف نشده و اصلاً هماهنگی معنا ندارد! کلمن هنوز خالی است، یک نفر دبه را میبرد تا از سقاخانه آب بیاورد و بریزد توی کلمن! یک نفر میرود پارچ آب بیاورد، یک نفر هم سفره میاندازد، یک نفر ژتونها را تحویل میگیرد و من مشغول توزیع میشوم. هر کس خواست میخورد و هر کس نخواست غذا را توی همان کیسههای سیاه میبرد.
حدود صد و شصت خادم آقا و صد و بیست خادم خانم، در عرض حدود دو ساعت غذاها را تحویل میگیرند و کار ما به اتمام میرسد، سالن را تمیز میکنیم و به دستور آقای کاف، آشغالها را میگذاریم توی صحن!
ساعت حدود دوازده و نیم است و هنوز هیئات عزاداری وارد صحن میشوند...
دوشنبه 27 مهر 1394 | 06:16 |
روز نوشت
|
از سال 84 تا 92 رئیس جمهور برایم معنای دیگری داشت، شاید معنای واقعی رئیس جمهور را! سخنرانیهایش را گوش میدادم، اخبارش را دنبال میکردم، از لابلای سخنانش، یاد میگرفتم و در یک کلمه از داشتن رئیس جمهور لذت میبردم!
اما دو سال است، نه من کاری به رئیس جمهور دارم و نه او کاری به ما دارد! گاهی اجباراً سخنانش را تحمل میکنم، بخواهم محترمانه بنویسم: لحن کلامش و حرفهایش را نمیپسندم؛ جهت گیریهایش را دوست ندارم.
و حرفهای کنایه آمیزش به رهبرم را فراموش نمیکنم.
البته با علاقهمندانش مشکلی ندارم! همان طوری که دوست ندارم کسی علاقهام به رئیس جمهور سابق را لگدمال کند و مرا متحجر بداند! (لگدمال کند و متحجر بداند هم، خیالی نیست!)
بهانهی نوشتن این متن هم، سفر پنج روزهی نیمه تمام ایشان بود! خوب است که لغو دو سه ملاقات نه چندان مهم را سفر نیمه تمام بدانیم!
سه شنبه 7 مهر 1394 | 18:55 |
سیاست
|
بعضی خبرها درست دیده نمیشوند و این خبری که حدود دو سال پیش در چنین روزهایی منتشر شد به نظرم از همان نوع خبرهاست:
درحالی که صبح امروز وزیر اقتصاد به نقل از رئیسکل سابق بانک مرکزی گفته بود که آقای بهمنی اذعان کرده: «در این ۶ سال تنها یک هفته رئیسکل بودم»، بهمنی پاسخ داد: بنده گفتهام یک هفته «رئیسکلی» رفتم سر کار و ۶ سال شبانهروز کار کردم.
بهمنی افزود: رئیسکل بانک مرکزی در هیچ جای دنیا شبانهروزی کار نمیکند اما بنده در این چند سال، شبانهروزی کار میکردم ولی در یک هفته اخیر حجم کاریام بهشدت کاهش یافته بود و «رئیسکلی» به سر کار میرفتم. (+)
سه شنبه 17 شهریور 1394 | 19:26 |
سیاست
|
دست میزند به چانهام، می پرسد:
بابا اینا چی چیه؟
جواب میدهم: اینا ریشه بابا!
چند دقیقهای دستکاریشان میکند!
ساعاتی بعد
بابا! من بزرگ بشم، ریش درمیارم؟!
(میخواهم درسته قورتش بدهم!)
دوشنبه 19 مرداد 1394 | 06:33 |
محمد طاها
|